بهار 98 آمد و ما خوشحالیم...
این قدر روزهای آخر اسفند جذاب هست که اصلا نمی تونم رو کاری تمرکز کنم، انگار یک عالمه رنگ و بوی جذاب هست که باید برم نوش جان کنم که اصلا نمی تونم بشینم خونه یا تو محل کارم پشت کامپیوتر و لبتاب هدر بدم!!! اینقدر همه چیز سر ذوقم می یاره که یادم می ره اصلا هنوز کارهای خونه تموم نشده و خرید هم نکردم... نگاهم عوض شد... با یک زمین خوردن که البته کمی شدید بود... روهان داشت بالا می آورد که ورش داشتم ببرمش تو حمام و وسط کار باز هم بالا آورد و من بچه در بغل پایم پیچ خورد و خیلی شدید به دیوار خوردم و سرم خونن آمد و دستم حسابی کوفته شد... تا اینجا بگم شکر خدا که یادم نره می تونست اتفاق های خیلی خیلی بدتر بیافته و من الان اینجا نبودم... برای یک لحظه ...